عاقا من میگم خاطرات مسافرتو بزارم
این عمم اومده میگه چرا خاطره فقسلی رو گذاشتی خاطرت منو نذاشتی؟
من گفتم زود دست به کار شم
خلاصه رفتیم شهرستانمون . بعد اونجا خواستیم خونه مامان بزگمو تعمییر کنیم برا همین بابام تو ماه رمضان و تو گرما هی کار میکرد
خلاصه یه شب که خونه خالم بودیم عمم زنگ زد تا 10 دقیقه دیگه میرسیم
کلی خوشحال شدم سریع پاشدیم رفتیم خونه مامان بزرگم
دیگه خیلی خوش گذشت پارسا پسر عمم بود.1 سالو یک ماه ایناشه.خلاصه یه شب از خواب پاشده بوداخم کرده بود
همینطوری نیگاه میکرد پارسا رو میگم.بعد عمم میگه چرا اینطوری کردی من میترسم
خلاصه شب آخر عمم کمد خاطراتشو همه ریخت بیرون.یه عالمه خاطره
یه تیکه نمک از دریا ارومیه و اینا کلی چیز دیگه....
ولی درکل خیلی خوش گذشت
درسته شهستانمونه ولی من روزه خواری کردم چون اونجا که دنیا یومدم:))))
خب دیگه کاری ندارین؟؟؟؟؟؟
بای